شبه‌جزیره‌ی سکوت و روشنایی



امشب که وقت رسیدن به خانه مجبور شدم صورتم را زیر شیر آب حیاط بگیرم و صبر کنم توی پارکینگ و بعد به زور سرمه دان چشم هایم را از انتها درشان بیاورم، امشب که بی خداحافظی و ناگهانی نیمه ی راه دور شدم از همه و گریه ام باز شروع شد و حاشیه های سنگی را راه رفتم، امشب که ه» برگشت و مرا برداشت و با سکوت توی خیابان ها و بین اتوبان ها گرداندم و رساندم و من همه ی راه را اشک ریختم اشک ریختم اشک ریختم، امشب که بند نمی آمد گریه ام و خون زخم قدیمی به ناگهان سر باز کرده ام، امشب که همه اش از آن سالن لعنتی شروع شد و دردش رسید به ناکجاها و پنهان ترین بریدگی های کهنه، امشب بود که فهمیدم شانزده سالگی ام هیچ وقت ازم جدا نمی شود. هیچ وقت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

*مثل کشیدن و رد نشدن نخ بخیه بود از لا به لای یک زخم طولانی.

۰۰:۳۶


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

zhr201201 مجال تفکر مطالب اینترنتی شور شراب فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی آموزش انجام پروژه سایت بوک باز phasmo آکادمي کسب و کار برقي